ترنم جونیترنم جونی، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آلاء جونمآلاء جونم10 سالگیت مبارک

ترنم لحظه های زندگی

آتلیه

  پنج شنبه عصر بردمت آتلیه وای که چقدر از دستت خندیدیم مهلت نمیدادی که بهت بگن چیکار کنی ... خودت سریع و بدون وقفه ژست میگرفتی واسه همین شیرین بازیات بود که با اینکه کارمون تموم شده بود نمیذاشتن بریم ایشالا عکسارو بگیرم میذارم اینجا کلی هم ازمون قول گرفتن که ایشالا شما عروس آتلیه اونا بشی از بس خانوم بودی و آروم  اینم خانوم کوچولوی کنجکاو من در حال بخور بخور اینم وقت رفتن که دست از این آویز بر نمیداشتی   پنج شنبه 4 مهر   ...
6 مهر 1392

چندتا اتفاق خوووووب

  خوشگل مامانی سلام این روزا اینقد ذوق وشوق داری واسه به قول خودت مدرسه که به جای راه رفتن پرواز کردنتو میبینم انگار الهی فدات شم که روز به روز داری خانوم تر میشی . شکر خدا این 2-3 شب اوضاع خوابیدن و بیدار شدنت خوب شده شبا 11 تا 11:15 میخوابی صبح هم 7:30 بیداری ... واسه جبران اینکه کم نخوابیده باشی عصر هم 1 ساعت تا 1:30 میخوابی عزیز دلم . دیروز کلاستونو یه تغییراتی دادن و مربی مهربونتون عوض شد و فهیمه جون شدن مربی جدید شما که همنام بودنشون با مربی پارسالت تداعی خاطرات شیرینی رو واست داره عزیزم ... دیگه اینکه از آتلیه مهد پارسالی تماس گرفتن که عکسا و فیلمت حاضره برم تحویل بگیرم (وااااقعا خسته نباشن قراردادمون با اونا واسه مردا...
3 مهر 1392

اولین روز پاییزیمون + ورودت به پیش دبستانی

  سلام عزیزم امروز صبح بر خلاف روزهای قبل که تا ظهر میخوابیدی مث یه فرشته کوچولو ساعت 7:20 دقیقه تا گفتم : مامانی جونم ... ترنم چشمای عسلیه نازتو باز کردیو یه لبخند شیرین تحویلم دادی  و گفتی : سلام ملکم . دانش آموز چشماش میسوزه ... بعد رفتی تا صورتتو بشوری منم که از دیشب همه چیزاییو که لازم بود آماده کرده بودم تا اومدی صورتتو خشک کردم یه بوس آبدارت کردمو لباساتو پوشوندم والبته طبق معمول با صبحونه خوردن مخالفت کردی ... منم نخواستم بد بشمو صبح شیرینمونو خراب کنم پس به همون کیکی که گفتی میخوام تو ماشین بخورم اکتفا کردم عزیز دلم ایشلا که روز خوبی داشته باشی ایشون گل دختری هستن آماده شدن برن مهد خو...
1 مهر 1392

آخرین شب تابستون

  سلام اومدیم بعد از چند روز خستگی ...  این 3-4 روزه خیلی درگیر کارای مهدت بودم خرید کفش که کلی گشتم تا همرنگ و مناسب با لباس مهدت باشه ... برو و بیا واسه آزمایشات ... چقد حرص خوردم واسه لباس فرمت که امروز ظهر بهم تحویل دادن کلی گشتم تا یه ظرف چاشت خوشگل واست بخرم  کفش راحتی واسه توی مهد ایشالا که سال آموزشی خوبی داشته باشی گل گل من  همش میگی مامانی من دانش آموزم باید برم دبستان (آخه شنیدی پیش دبستانی باید بری) دلمو میبری با این حرفات قربونت بشم . خونه مامان جون پشتی افتاد رو پات یهو گفتی : وااای پای دانش آموز له شد کلی همه خندیدن خلاصه که این چند روزه حسابی دلبری میکنی ناناز مامان میخواستیم بریم کفش بخر...
1 مهر 1392